من قبلاً تصور می کردم که احساسات نقطه ضعف آدمی هستند. این مسئله باعث شد تا تجربیات تلخی را در طول زندگی خود کسب کنم.
آیا شما هم جزء افرادی هستید که فکر می کنند احساسات نقطه ضعف انسان هستند و برای پیشرفت کردن باید عواطف را کشت؟ بد نیست بدانید که احساسات نه تنها مانع پیشرفت و ترقی نیستند، بلکه به عنوان یک فاکتور حیاتی برای دستیابی به موفقیت هم قلمداد می شوند.
من در گذشته فکر می کردم که احساساتم نشان دهنده ضعف من هستند و همین امر سبب شد که وقایع تلخی را در زندگی خود تجربه کنم.
در حدود دو سال قبل کتاب هایی به دستم رسید که به طور کلی دیدگاهم را نسبت به زندگی تغییر داد. از جمله این کتابها می توانم به دو نمونه از بهترین ها اشاره کنم: یکی "مدیریت هوش هیجانی" و دیگری "مدیریت: ماهیت درونی جلال و بزرگی"
اکنون قصد دارم تا چند مورد از ارزنده ترین آموزه های این کتب را با شما نیز در میان بگذارم.
رهبران بزرگ برای احساسات خود ارزش قائل هستند، آنها را می پذیرند و اجازه درک کامل آنها را به خود می دهند. بله درست است! این افراد اگر احساس ترس داشته باشند، به راحتی به خود اجازه می دهند که ترس را با شدت کامل در اعماق وجودشان حس کنند. آنها هیچ گاه سعی در سرکوب کردن احساسات خود ندارند و هرگز به عواطف خود بی توجهی نمی کنند به سادگی از آن عبور نمی کنند. آنها با احساساتشان نمی جنگند فقط آنرا قبول کرده و با تمام وجود حسش می کنند. چه عالی! چشم هایتان به حقیقت باز شد! حتی تایگر وودز هم ترس را تجربه کرده ! او می دانسته که فرار از احساسات مشکلات روحی و جسمی در بر دارد. همیشه آرزو می کنم که ای کاش زودتر از این اطلاعات با خبر می شدم.
رهبران بزرگ تفاوت میان واکنش آگاهانه و واکنش انگیزشی بر اساس احساسی خاص را می دانند. پژوهشگران این مسئله را بلوغ احساسی می نامند. زمانیکه یک کودک عصبانی می شود، ممکن است به اطرافیانش ضربه بزند و یا وسایل اطرافش را به این طرف و آنطرف پرتاب کند. این امر یک واکنش انگیزشی نشات گرفته از احساس ناراحتی است. متاسفانه برخی از افراد بزرگسال نیز هستند که نمی دانند چگونه باید بدون تحریک آنی نسبت به احساسات خود عکس العمل نشان دهند. زمانیکه احساس خاصی به این افراد دست می دهد، یا همان واکنش منفی خردسالی را از خود نشان می دهند و یا برای اینکه خودشان را کنترل کنند به حس دیگری تغییر مسیر می دهند و رفتاری نامتجانس تر از قبل نشان می دهند. به عنوان مثال ممکن است که شخص از مطلبی ناراحت شده باشد اما چون یاد نگرفته که چگونه باید ناراحتی خود را ابراز کند، غم را به خشم تبدیل کرده و رفتار خشونت آمیزی از خود بروز می دهد؛ این یک واکنش انگیزشی است که بیشتر مردم به افراد احساساتی نسبت می دهند.
رهبران بزرگ احساسات خود را درک می کنند آنها را مخاطب قرار داده و مطابق با آنها واکنش نشان می دهند. به عنوان مثال یک جنگجوی بزرگ در طول نبرد احساس ترس می کند او می داند که می ترسد و این موضوع را به خوبی درک می نماید بنابراین از آن به عنوان محرکی برای به خرج دادن شجاعت بیشتر بهره می گیرد. یکی از دوستانم یک روز به من گفت: "در فرهنگ من به ما یاد داده اند که به احساساتمان اعتماد کنیم. ما از احساساتمان نمی گریزیم. ما می دانیم که آنها حاوی پیام هایی از جانب طبیعت هستند و باید به مثابه آنها اقدام مناسب را در پیش گیریم. ما از این امر مطلع هستیم که احساسات حاوی پیام هایی از عوالم روحانی هستند."
رهبران بزرگ به ادراک شهودی خود اعتماد می کنند. شهود هنر درک بدون استدلال است. رهبران بزرگ می دانند که با اتکا به این شیوه می توانند تصمیمات بزرگی اتخاذ نمایند. اگر به احساساتتان ایمان داشته باشید، چیزی نخواهد گذشت که به مرحله شهود عینی می رسید. زمانیکه مدرسه می رفتم معدل خوبی نداشتم اما به راحتی می توانستم مسئله های پیچیده ریاضی را حل کنم به همین دلیل معلمم فکر می کرد که من تقلب میکنم و به خاطر این مسئله من را تنبیه می نمود. از همان زمان بود که اول از ریاضی متنفر شدم و بعد اعتقادم را به احساساتم از دست دادم. من درسی را که معلمم به من آموزش داد، یاد گرفتم و تقریباً 20 سال طول کشید تا توانستم آنرا از ضمیر خود پاک کنم.
رهبران بزرگ احساسات مثبت را منتشر می کنند. آنها یاد گرفته اند که از ذهن خود استفاده کرده احساسات خود را به کار اندازند و به واسطه آن عشق، امید، اعتماد، لذت، و ایمان را در همه جا انتشار دهند.
رهبران بزرگ غیر ممکن ها را با ترکیبی از تخیل و احساسات مثبت ممکن می سازند. آنها یک کتاب داستان، کار هنری، جنبش سیاسی، افتخار ارتشی، اختراع و یا یک تئوری بزرگ را در ابتدا تنها با تصور کردن و سپس با آمیختن آن با احساساتی نظیر عشق، اشتیاق و ایمان عملی می کنند. بدون احساسات متمرکز هیچ تغییر و تحولی در جهان به وقوع نمی پیوندد.
داستان زندگی من
از دوران کودکی همه می گفتند که بیش از اندازه حساس هستم. تا کلاس دوم فکر می کردم که باید احساساتم را کنترل و از سایرین پنهان کنم.
همیشه در هر اتاقی که وارد می شدم بدون اینکه اعضایی که در آنجا نشسته بودند حرفی بزنند، می توانستم بفهمم که هر یک از آنها چه احساسی دارند. اگر کسی عصبانی بود و نشان نمی داد، به راحتی می توانستم تشخیص دهم. اگر کسی حس پشیمانی یا تنفر داشت به سادگی متوجه می شدم. این وضعیت کمی عجیب بود. البته منظور من این نیست که می دانستم دیگران چه چیزی احساس می کنند بلکه فقط می توانستم آنچه حس می کردند را احساس می کردم، به این صورت که وقتی کسی با من صحبت می کرد و می ترسید، احساس ترس او به من هم سرایت می کرد.
کمی که بزرگتر شدم به این نتیجه رسیدم که پسرها نباید اینچنین باشند. بنابراین شروع کردم به سرکوب، بی توجهی و نادیده گرفتن احساساتم چراکه تصور می کردم آنها نشاندهنده ضعف شخصیتی من هستند. به همین دلیل شروع کردم به درپوش گذاشتن بر روی ناراحتی ها، ترس ها و سایر احساسات دیگرم.
نتیجه ی این بی توجهی چیزی نبود جز ویران شدن شخصیتم. وجودم تبدیل شده بود به یک سیاهچال تاریک عاری از هرگونه احساس و همدلی. کلیه احساسات سرکوب شده خودشان را به طرق دیگر نشان می دادند: عصبانیت، خشونت، بی حرمتی و... دچار اختلالات روانی از جمله افسردگی و وحشتزدگی هم شده بودم. همسرم مرا اینطور توصیف می کرد: "یک انسان توخالی با قلبی سیاه و تاریک".
معتقدم که عده ی زیادی از افراد دیگر نیز هستند که روی احساسات خود سرپوش می گذارند و زندگیشان بهتر از آنچه من در گذشته تجربه کرده ام نیست. سرکوب کردن احساسات سبب حل مشکلات شما نمی شود چراکه آنها خودشان را از راههای دیگر نشان می دهند. اما یک راه حل وجود دارد:
به خود بقبولانید که احساسات نقطه قوت شما هستند نه ضعف؛ فقط به این بستگی دارد که شما چگونه در مورد عواطف و حالات احساسی خود فکر می کنید.
برای بزرگ شدن بزرگ بیندیشید.
مردمان
آموزشهای کاربردی کسب و کار | ویژه کارآفرینان و مدیران | مهارتهای ضروری مدیران