خاطرات یک اسکناس

من به همراه چند اسکناس دیگر داخل جیب پدربزرگ خانواده بودیم، همه ما اسکناس های نو وتمیزی بودیم که پدربزرگ می خواست ما را به نوه هایش عیدی بدهد..

 در میان ما تنها یک اسکناس درشت وجود داشت که با غرور به ما می گفت:من از همه شما باارزشتر هستم و شما ارزشی ندارید.

او از بس از خودش تعریف کرده بود که حوصله همه ما را سر برده بود، همه ما خدا خدا می کردیم که هر چه زودتر تحویل سال بشود و پدر بزرگ او را به یکی عیدی بدهد و ما از دستش خلاص شویم.

بالاخره تحویل سال شد و موقع عیدی دادن، موقعی که خواستم از بقیه اسکناس ها جدا شوم، به اسکناس درشت و مغرور گفتم که ارزش هر چیز به قیمت آن نیست....اما هنوز جمله ام تمام نشده بود که پدربزرگ مرا از بقیه اسکناسها جدا کرد و مرا به یکی از نوه هایش عیدی داد.

پس از چند ماه همان اسکناس درشت و مغرور را داخل صندوق یک فروشگاه دیدم که خیلی چروکیده و پیر شده بود. پرسیدم چرا اینطور شده ای؟

گفت: همان روز که از داخل جیب پدربزگ بیرون آمدم،  داخل جیب یکی از نوه ها رفتم و او همان روز با من از فروشگاه سر کوچه خرید کرد.

مدتی بعد از بدشانسی من، داخل جیب یک مرد سیگاری  رفتم و او با من سیگار خرید و از آن روز بد شانسی دست از سر من برنمی دارد و همیشه دست این آدمهای سیگاری می افتم، جیب و دستهایشان کثیف است و به همین دلیل است که به این روز افتادم.

دلم به حال اسکناس سوخت و دعا کردم که از این وضع خلاص شود و یک نفر به او چسب بزند تا از این حال و روز بیرون بیاید.

  زیزی گولو

  omid SABZ

  اس‌ام‌اس، طنز و سرگرمی

  اسکناس..درشت...عیدی...پدربزرگ...جدایی