در گذشته کشاورزی آفریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش سپری می کرد. روزی شنید که در بخشی از آفریقا معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند، با کشف الماس به ثروتی افسانه ای دست یافته اند. او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود، تصمیم گرفت برای کشف معادن الماس به آنجا برود. بنابراین زن و فرزندانش را به یکی از آشنایان سپرد، مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد. او به مدت ده سال آفریقا را زیر پا گذاشت و عاقبت به خاطر بی پولی، تنهایی و یأس و نومیدی، خود را در دریا غرق می کند.
اما زارع جدیدی که مزرعه را خریده بود روزی در کنار رودخانه ای که از وسط مزرعه می گذشت، چشمش به تکه سنگی افتاد که درخشش عجیبی داشت. او سنگ را برداشت و به جواهر سازی برد. جواهر ساز با دیدن سنگ گفت که آن سنگ، الماسی است که نمی توان قیمتی بر آن نهاد. مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهای الماسی است که برای درخشیدن نیاز به تراش و صیقل داشتند. زارع پیشین بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند، برای کشف الماس، تمام آفریقا را زیر پا گذاشته بود حال آنکه در معدنی از الماس زندگی می کرد.
آخرین بار کی به مزرعه تان نگاهی انداخته اید؟
کارستان