در غروبی میان آتش و دود
پسری را به نیزه ها بردند
روز مـا شد سیاه از وقتی
سحری را به نیزه ها بردند
بی تعادل شد آسمان، یعنی
قمری را به نیزه ها بردند
همره شیرخواره ای انگار
مادری را به نیزه ها بردند
چشم زینب اگر کـه کم سو شد
نظری را به نیزه ها بردند
دختری بین خیمه شد تنها
پدری را به نیزه ها بردند
چـه بگویم ز ماتم زینب
چـه سری را به نیزه ها بردند
اصغری را به نیزه ها بستند
اکبری را به نیزه ها بردند